داستانک

زاهد

 

زاهدی روايت كرده كه در عمرم: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

 

 

 

 

داستانروزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟


استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!



نوع مطلب : داستان کوتاه،  حکایت های پند آموز،  داستان پند آموز، 
برچسب ها : داستان بهلول، داستان کوتاه، حکایت کوتاه، داستان مذهبی، داستان پندآموز، داستان جذاب، داستان خواندنی،

 چهارزن

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد.واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

 


روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند.

اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد.

ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم! ا

الف: زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند.

ب: زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
 



نوع مطلب : داستان کوتاه، 
برچسب ها : داستان، داستان نویسی، داستان زیبا، داستان جذاب، ماجرای خواندنی، حکایت پندآموز، داستان کوتاه،

 

 محبت

 

 

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت


او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى




نوع مطلب : داستان کوتاه، 
برچسب ها : داستان، داستان کوتاه، داستان زیبا، داستان نویسی، داستان جذاب، ماج



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : عباس
تاریخ : پنج شنبه 27 فروردين 1394
داستان

اگر زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز

.

وقتی مجبور هستی پس بهره ببر.

من به جوانی که به مرض قند مبتلا بود و چای را بدون قند می‌خورد و از وضعیت خویش افسوس می‌خورد، اینگونه می‌گفتم:

به او می‌گفتم: آیا هرگاه تأسف می‌خوری و به هنگام نوشیدن چای غمگین می‌شوی، آیا این تلخی به شیرینی عوض می‌شود؟ گفت: خیر، پس می‌گفتم: وقتی مجبور هستی پس بهره ببر.

منظورم اینست که همیشه دنیا طبق خواسته ما نمی‌چرخد. اینگونه امور در زندگی ما بسیار اتفاق می‌افتد.

 

.

ماشینت قدیمی است، کولر کار نمی‌کند، تُشَک‌ها پاره‌اند و حالا نمی‌توانی آن‌ها را عوض کنی. چاره چیست، وقتی مجبور هستی بهره ببر.

جهت ادامه تحصیل به دانشگاه مراجعه کردی، در دانشکده‌ای پذیرفته شدی که علاقه نداری در آن درس بخوانی، تلاش نمودی این وضعیت را عوض نمایی؛ اما موفق نشدی و مجبور شدی به دانشکده مذبور بروی و دو یا چند سال در آنجا درس بخوانی. چاره چیست؟

پس وقتی مجبور هستی (بساز) و بهره ببر.

جهت کار به جایی اقدام نمودی، ولی پذیرش نشدی و در جای دیگری مشغول به کار شدی و در آنجا به کار ادامه دادی. چاره چیست؟

تا وقتی مجبور هستی (بساز) و بهره ببر.

به خواستگاری دختری رفتی قبول نکرد و با دیگری ازدواج نمود، چاره چیست؟ وقتی مجبور هستی (بساز و) بهره ببر.

.

بسیاری از مردم راه حل را در افسردگی دائم، و آه و ناله از وضعیت، و شکایت و گلایه با دوست و بیگانه می‌دانند و این عمل رزقی را که از دست داده است به او بازنمی‌گرداند و آنچه برایش مقدور نیست به او نمی‌رساند. پس چاره چیست؟ اگر زمانه با تو نمی‌سازد تو با زمانه بساز. خردمند کسی است که وقتی نمی‌تواند به وضعیت بهتر و مناسبت‌تری دسترسی نماید از واقعیت و وضعیت موجود خویش به هر طوری که باشد، بهره می‌برد.

.

یکی از دوستانم متولی ساخت یک مسجد بود که دچار کمبود بودجه شد، از این رو با جمعی از دوستان خویش نزد یکی از تجار رفتند، تا در پایان‌رساندن مسجد به آن‌ها کمک کند، آن تاجر درِ خانه‌اش را باز کرد و اندکی با آن‌ها نشست و مقداری پول که برایش میسر بود به آن‌ها داد. سپس دارویی از جیبش بیرون کرد و آن را خورد.

یکی از آن‌ها به او گفت: خدا بد ندهد، حالتان چطور است؟ گفت: نه، این یک قرص خواب‌آور است، مدت ده سال است که من جز با خوردن این قرص به خواب نمی‌روم.

آنان برایش دعا نموده و از آنجا بیرون شدند.

سپس آن‌ها از دروازه خروجی شهر، از کنار چاه‌ها و اداره راهسازی و راه و ترابری عبور کردند که در آنجا نورهایی قرار داشت که با نیروی تولید برق کار می‌کردند و سر و صدای آن دنیا را فرا گرفته بود. جای شگفت این نبود. بلکه شگفت‌آور این بود که نگهبان آن یک کارگر فقیری بود که چند روزنامه را پهن کرده و به خواب رفته بود.

آری، از لحظات زندگی‌ات بهره گیر، فرصتی برای غم و غصه نیست از نعمت‌هایی که در اختیار داری بهره گیر.

.

رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به همراه اصحابش به غزوه‌ای رفتند که در آن غذا و آذوقه اندک به همراه داشتند. آنحضرت (صلی الله علیه وسلم) دستور داد تا غذا و آذوقه‌ای که در اختیار دارند گرد آورند و چادرش را پهن نمود و هرکدام از اصحاب یکی یک خرما و دو خرما و تکه‌ای نان می‌آوردند و در آن می‌گذاشتند و همه‌ی مواد غذایی در این چادر جمع‌آوری شد، سپس به خوردن آن مشغول شدند، در حالی که بهره می‌بردند و چه بسا یکی از آن‌ها سیر نمی‌شد، اما حداقل به مقدار سد جوع خوردند.

چنین نیست که هرچه انسان آرزو بکند به آن برسد گاهی بادها به سمتی می‌وزند که مورد تمایل کشتی‌ها نیست.

.

———————————————————-
بر گرفته شده از کتاب: استمتع بحیاتک

 تألیف: دکتر محمد بن عبدالرحمن العریفی

 مترجم: محمد حنیف حسین زایی



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : عباس
تاریخ : دو شنبه 17 فروردين 1394
داستان دودوست

دو دوست با پای پیاده در صحرایی سفر می کردند .ان دو در طول سفر با یکدیگر حرفشان شد ویکی به دیگری سیلی زد.آن که سیلی خورده بود خیلی دردش آمد امابی آنکه حرفی بزند روی شن نوشت : امروزبهترین دوستم به من سیلی زد.

 

دو دوست انقدر پیاده رفتند تا به یک ابادی رسیدند.سپس تصمیم گرفتند آبتنی کنند.دوستی که سیلی خورده بود در گل ولای گیر کرد وچیزی نمانده بود غرق شود،اما دوستش او را نجات داد.

دوست نجات یافته بعد از اینکه حالش جا آمد روی سنگ حک کرد(امروزبهترین دوستم زندگی مرا نجات داد) .

دوستی که سیلی زده بود پرسید.موقعی که ترازدم روی شن نوشتی واکنون که تورا نجات دادم ،روی سنگ چرا؟

دوست دیگر پاسخ داد. وقتی کسی به ما صدمه میزندباید روی شن نوشت تا باد آن را پاک کند .اما وقتی کسی کار خوبی برای ما انجام میدهد بایدروی سنگ حک کرد تا باد هرگز نتواند ان راپاک کند.

یاد بگیریم بدیها را روی شن بنویسیم وخوبی ها را روی سنگ.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : عباس
تاریخ : جمعه 7 فروردين 1394
پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت :
اما من که می دانم او چه کسی است...!



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : عباس
تاریخ : دو شنبه 3 فروردين 1394
داستان

روزی مردی داخل چاله ای افتاد وبسیار دردش آمد:

 

یک روحانی او را دید گفت: حتما گناهی انجام داده ای .

یک دانشمند عمق چاله ورطوبت خاک آن را اندازه گرفت.

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

یک یو گیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند.

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.

یک پرستار کنار چاله ایستاد وبا او گریه کرد.

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر ومادرش او را اماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند.

یک  تقویت  کننده فکر او رانصیحت کرد که خواستن توانستن است.

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بودیکی از پاهات رو بشکنی.

سپس فرد بیسوادی گذشت ودست او را گرفت واو را از چاله بیرون آورد.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : عباس
تاریخ : دو شنبه 3 فروردين 1394
تفاوت پدر و پسر :این چیه؟

مردی 80ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجره شان نشست.

پدر از فرزندش پرسید:(( این چیه؟))

پسر پاسخ داد:(( کلاغ ))

پس از چند دقیقه دوباره پرسید:(( این چیه؟))

پسر گفت:(( بابا من که همین الآن بهتون گفتم کلاغه ))

بعداز مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید:(( این چیه؟))

عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت:((کلاغه کلاغ! ))پدر به اتاقش رفت وبا دفتر خاطرات قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود:(( امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغ روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم، که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می کردم و به او جواب می دادم وجالب اینکه اصلا عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می کردم.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : عباس
تاریخ : جمعه 29 اسفند 1393

صفحه قبل 1 صفحه بعد